بنام خدا
در عملیات والفجر چهار، من و مهدی خندان و حاجیپور و مهتدی توی منطقه بودیم.
هنوز بچهها از نقطه رهایی حرکت نکرده بودند و ما منتظر بودیم تا از حاج همت اجازه بگیریم و همراه نیروها در عملیات شرکت کنیم.
در همین موقع، دو ماشین با سرعت از مقابل ما عبور کردند. چند متر جلوتر، یک خمپاره بین دو ماشین منفجر شد و چند خمپاره هم اطراف آنها خورد، ولی آنها همچنان به حرکت خود ادامه دادند و رفتند. در همین موقع، مهتدی سر رسید و گفت: «میدانی توی ماشینی که رد شد، چه کسی بود؟»
گفتم: «نه! چه کسی؟»
گفت: «در ماشین جلویی حاج همت بود و در ماشین عقبی هم بچههای اطلاعات عملیات بودند.»
گفتم: «خدا حفظش کند، اما کجا با این عجله؟»
گفت: «آمده بود تا منطقه را از نزدیک ببیند، در ضمن یک چیز هم به من گفت. خواست که نگذارم شما جلو بروید. گفت معاون تیپ، یعنی مهدی خندان، و مسؤول عقیدتی را نگذارید بروند جلو.»
گفتم: «حاجی چنین حرفی زد؟»
گفت: «بله!»
به شوخی، به طرف رد ماشینها نگاه کردم و گفتم: «حاجی، اگر راست میگویی بایست تا جوابت را بدهم.»
من و مهدی خندان از اینکه حاج همت نمیگذاشت در عملیات شرکت کنیم، ناراحت بودیم. به همین دلیل، هر دو سوار ماشین شدیم و به دنبال آنها راه افتادیم.
او را توی قرارگاه پیدا کردیم. من دستهام تک تیرانداز بود ولی قبل از این ماجرا، جای خودم را با یک آرپیجیزن عوض کرده بودم. رفتم پیش حاج همت و گفتم: «حاجی! دستهها هر کدام سه تا آر.پی.جیزن دارند، من هم یکی از آنها هستم. اگر قرار باشد که من بروم، آن وقت یک دسته فقط دو تا آر.پی.جیزن دارد.»
بحث مفصلی راه انداختم. آخر به شوخی گفت: «خیلی خب، عیبی ندارد. با شما آخوندها نمیشود در افتاد، هرچه شما بگویید. برو دست خدا به همراهت. فقط مواظب خودت باش.»
مهدی خندان آمد جلو و با همان حالت قلدری خاص خود، گفت: «حاجی، مرا هم مثل ایشان بگذار بروم.»
حاج همت با من مثل خودم صحبت کرد؛ نرم و آهسته، ولی با مهدی خندان، مثل خودش صحبت کرد. گفت: «نه، اصلاً نمیشود. نمیگذارم بروی.»
هر چه اصرار کرد، حاج همت قبول نکرد. از طرفی، حضور در آن عملیات برایش مهم بود و از ته دل ناراحت بود. در آن لحظه، نمیدانستم در دلش چه میگذرد. یکباره زد زیر گریه و در حالی که اشک میریخت، گفت: مانع راه من نشو، اگر قرار است که خدا مرا ببرد، تو جلو نیا، اگر هم قرار نیست ببرد، پس این کارها برای چیست؟ تو مرا بسپار به خدا و در کار خدا هم دخالت نکن.»
حاج همت با دیدن این صحنه و بغض ترکیده مهدی خندان، جلو آمد، او را در آغوش گرفت و گفت: «به خدا میسپارمت، برو.»
مهدی خندان رفت و در همین عملیات به شهادت رسید.
* حجتالاسلام پروازیان